پریاپریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

دخترآسمانی من

روز به دنیا اومدن پارسا

پریای مامان همیشه نگران این بودم که روزی که میرم بیمارستان تو چه کار میکنی ؟من چطوری میتونم ازت خداحافظی کنم و شب که عادت داری فقط با من بخوابی چطور بدون من خوابت ببره ؟ خلاصه بعد از دو هفته فکر کردن برنامه این شد که عمه فهیمه بیاد خونه پدر جون دنبالت و بری اونجا. عصر بعد از جمع و جور کردن وسایل رفتیم خونه پدر جون و از اونجا که دیگه دوست داشتی داداشی زودتر بیاد میپرسیدی کی میاد به دنیا و منم در جواب میگفتم هر وقت که وسایلش رو برداربم و شب بریم خونه پدر جون انگار فهمیده بودی دیگه وقتشه و هر جا میرفتم میومدی دنبالم و وقتی رفته بودم ارایشگاه بابا جون زنگ زد که پریا داره بهونه گیری میکنه با اینکه همیشه به راحتی پیش عزیز جون میموندی خلا...
3 مرداد 1393

شیرین زبون مامان

چند شبه که به دلیل عوض شدن شرایط خونمون به خاطر اومدن اقا پارسا شما شبها بد خواب میشی و روال خوابت از دستم در رفته بود. یکش ب که منم حسته و تو شنگول توی تختت بالا پایین میپریدی گفتم مامان جون بخواب دیگه الان بوق سگ شده . چند هفته بعد که داشتی توی تختت لنگ و لگد میزدی یکباره توی تاریکی شب با چشمای قشنگت با برقی که همیشه عاشقشم گرد کردی و گفتی : اهان مامان الان بوق سگ زنگ میزنه من باید بخوابم من اون لحظه تنها کاری که ازم بر میومد این بود که بغلت کنم و ببوسمت . ...
3 مرداد 1393

کاردستیهای پریا در زمستان 92

عصرهای زمستون که نمیشد بریم بیرون با کاغذ رنگی برات شکل میبریدم و تو میچسبوندی و کلی چیزی یاد گرفتی منم در کنار تو کلی ذوق میکردم و نمیفهمیدم چطور ساعتها میگذره اینم نمونه کارهای تو عزیزکم   درخت پاییزی   با این بادکنکها رنگها رو یاد گرفتی اصرار داشتی که واسه بستنی قیفی دستمال بذارم دستهای کوچولوی پریا با این کاردستی یاد گرفتی رعد و برق چیه و کاربرد استفاده چتر     اصرار داشتی که لپهای صورتکت باید اونجا باشه       اینم قیچی که نقاشی کرده بودی که برای تابستون ٩٢ بود     ...
29 فروردين 1393

بدون عنوان

عزیز دل مامان توی این چند ماه که نتونستم بیام به خاطر این بود که شرایط جسمسم اجازه نشستن و در حقیقت فرصت نشستن پای کامپیوتر رو نمیداد. به امید خدا ١٥ روز دیگه یک فرشته کوچولو به اعضای خانواده کوچیکمون اضافه میشه داداشی یا داداش پارسا (به قول تو پارشا) از شهریور که فهمیدم یک فرشته دیگه داره میاد هم خوشحال بودم و هم نگران تو آخه تو هم هنوز  کوچیکی عزیز دلم و نمیدونستم میتونی با شرایط جدید کنار بیای یا نه؟ ولی حقا که غافلگیرم کردی و همون موقع باباجون به تو گفت که یک نی نی توی دل مامانیه هر چند من دوست نداشتم تو اینقدر زود بفهمی ولی الان که به عقب برمیگردم میبینم حقا که خوب با من همکاری کردی انگار کاملا درک کرده بو...
29 فروردين 1393

تبتو بوس کنم!

چند روزه که گل دخترم همش یا دستهامو بوس میکنی و یا صورتم رو من رو لبالب سرشار از عشق میکنی اول بگم که ممنونم خدایا بعد بگم چند روزی بود که سرما خورده بودی و من دستم رو روی پیشونیت میذاشتم و  میگفتم که تب داری مامان جون  و استامینوفن و پاشویه و... بعد از یک هفته که حالت خوب شد هر بار که میخواستی بوسه بارونم کنی اول این لپ بعد لپ دیگه و بعد میگفتی مامان میخوام تبتو بوس کنم منم که پلانگتون میموندم که کجامو میخوای بوس کنی بعد خوت با دو تا دستهای کوچولوت سرمو خم میکردی و پیشونیمو میبوسیدی بار اول و دوم نمیفهمیدم ولی بعد متوجه شدم چون این  چند روز من دایم دستم به پیشونیت بود و حرف تب داره میزدم شما هم فکر میکردی که اسم پی...
27 آذر 1392

آدامست کو؟

چند روزه داری آدامس خوردن رو یاد میگیری اول که فقط شیرینیشو میخوردی و بقیه اشو قورت میدادی مرحله بعد این بود که کمی میجوییدی و بعد قورت میدادی و مرحله بعدترش این بود که میجوییدی ولی باز هم قورت میدادی و بابا جون روی قورت دادن آدامست حساس شده بود این بود که یک بار که آدامست رو قورت دادی اومدی سریع پیش باباجون و گفتی : بابا جون من که آدامسم رو قولت ندادم فقط رفت توی گلوم بعدشم نی نیم آدامسم و خولد قربون شیرین زبونیت برم.من داشتم از خنده میترکیدم ولی باید جلوی خودم رو میگرفتم.   ...
14 آذر 1392

شیرین زبونیهات منو کشته

عزیز دلم هر روز  که بیدار میشم و صدای تو رو میشنوم که میگی مامان جون وقت صبحه پاشو صبحونه بخوریم انگار تازه متولد میشم انگار خدا رو بیشتر حس میکنم شیرین زبونیهات هر روز بیشتر از روز قبل میشه و من و بابا رو هر روز بیشتر از روز قبل غافلگیر میکنی یک روز داشتیم نهار میخوردیم ماهی با سیب رمینی که غذای مورد علاقه شماست بهت گفتم مامان جون غذامونو تمام کنیم تا میز رو جمع کنیم و بعد بریم بخوابیم که دیدم شما اومدی  پایه های میز رو گرفتی و میگی نه میز خودمونه نمیخوام میزمون روبه کسی بدی  اول متوجه نشدم  بعد که فهمیدم بهت گفتم مامان جون میز رو نمیخوام به کسی بدم که که منظورم بشقابهای روی میزه که جمع کنیم ببریم توی آشپزخونه و از ...
23 آبان 1392

بیستمین دندون

دیشب موقعی که داشتم دندونای خوشگلتو مسواک میزدم در کمال تعجب دیدم بیستمین دندونت تا نیمه در اومده . گلکم چهار دندون کرسیت از اول شهریور شروع به در اومدن کردن و دیشبم هم که اخریش یعنی در مدت دو ماه 4 تا دندون . ممنونم گل مادر که صبوری کردی.
3 آبان 1392

ورژن جدید از قصه بز زنگوله به پا

از اونجا که وقتی یاد فیلمها و کارتونها و  یا حتی قصه های دوران کودکیم میفتم میبینم چیزی جز روانپریشی هیچی به دنبال نداشته دلم به حال هم نسلهای خودم میسوزه . چند نمونه میارم اگه دروغ میگم بگین دروغه مثلا کارتون بینوایان کزت کوچولو که مادرش مرده بود و کارگری میکردن و یک خانم و اقای تناردیه بهش زور میگفتن و ازش بیگاری میکشیدن و یا کارتون سیندرلا نامادردی و خواهر های ناتنی حق اون دخترک رو ضایع میکردن و یا کارتون هاچ زنبور عسل دنبال مادرش میگشت و اخر هم نشون ندادن که چی شد و بچه های هاج و واج رو که منتظر وصال مادر و فرزند بودن رو رها کردن به حال خودشون و دخترک کبریت فروش و و و  کتاب داستاهامون هم همینطور گرکه میاد و بره ها رو میخوره...
16 مهر 1392