پریاپریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

دخترآسمانی من

ورژن جدید از قصه بز زنگوله به پا

1392/7/16 19:52
نویسنده : ملیحه
907 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجا که وقتی یاد فیلمها و کارتونها و  یا حتی قصه های دوران کودکیم میفتم میبینم چیزی جز روانپریشی هیچی به دنبال نداشته دلم به حال هم نسلهای خودم میسوزه .

چند نمونه میارم اگه دروغ میگم بگین دروغه مثلا کارتون بینوایان کزت کوچولو که مادرش مرده بود و کارگری میکردن و یک خانم و اقای تناردیه بهش زور میگفتن و ازش بیگاری میکشیدن و یا کارتون سیندرلا نامادردی و خواهر های ناتنی حق اون دخترک رو ضایع میکردن و یا کارتون هاچ زنبور عسل دنبال مادرش میگشت و اخر هم نشون ندادن که چی شد و بچه های هاج و واج رو که منتظر وصال مادر و فرزند بودن رو رها کردن به حال خودشون و دخترک کبریت فروش و و و 

کتاب داستاهامون هم همینطور گرکه میاد و بره ها رو میخوره و یا گرگه و شیره و ببره میخواد پیرزن رو که میخواسته بره خونه دخترش رو بخورن و یا خاله سوسکه که موقع انتخاب همسر میپرسه اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی ؟ و و و

من بعضی وقتها میخوام واسه پریا از قصه های زمان خودمون رو بخونم موقع خواب هیچی نمیتونم انتخاب کنم این بود که یک شب اومدم و ورژن جدیدی از بز زنگوله به پا درست کردم :

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود

خانم بزی ما سه تا بچه داشت شنگول و منگول و حبه انگور. یک روز خانم بزی میخواست بره بیرون خرید کنه ،بچه هاشو صدا زد و گفت بچه های من ،من که رفتم بیرون در رو روی غریبه ها باز نکنین،شنگول و منگول و حبه انگور هم گفتند چشم مامان جون.

خانم بزی که رفت بعد از مدتی در خونه شنگولو منگول و حبه انگور زنگ زدن شنگول که داداش بزرگه بود از چشمی در نگاه کرد دید عزیز جونشونه (مادربزرگ به زبان پریایینیشخند)و در رو باز کرد و عزیز جون مهربون واسه این که بچه ها تنها نباشن اومده بود پیششون و بچه ها هم واسه عزیز جون میوه و شیرینی و چای اوردن.

دوباره زنگ خونشون رو زدن دوباره از چشمی در نگاه کردن و دیدن یک اقای غریبه که نمیشناختنشون در میزنه و میگه در رو برای من باز کنین ولی اونها گفتن ما نمیتونیم در رو برای شما باز کنیم آخه ما شما رو نمیشناسیم برین و وقتی مامان یا بابامون اومد با شما صحبت میکنن.

خلاصه دوباره در زد و دایی اومد و مراسم پذیرایی و دوبار در زد و پدر جون امد و مراسم پذیرایی و....

تا یکیم قصه من در آوردیم طولانی بشهنیشخند

خلاصه گاهی این ورووجکها آدم رو وادار میکنن که یکم فکر کنیقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هانیه
17 مهر 92 11:42
به این میگن قصه با پایان خوش!
میگم باز کارتون های زمان ما بهتر از کارتونای الانه که همش آدم فضایی و جنگ ستارگان و ... نشون میده!


موافقم که کارتونهای الان هم تعریفی ندارن باز دوران ماهم برنامه خونه مادر بزرگه و پاتال و ... خیلی خوب بودن
سپید مامان علی
29 مهر 92 15:02
ملیحه جون ایول دمت گرم... باید بشینی داستان نویسی کنه واسه گل دخترت... ولی با اینکه داستانهای ما ناخوشایند بود اما کلی تجربه و حرف و نکته توشون بود... قصه و کارتون های الان خیلی وحشتناکه..من اصلا دوسشون ندارم