ورژن جدید از قصه بز زنگوله به پا
از اونجا که وقتی یاد فیلمها و کارتونها و یا حتی قصه های دوران کودکیم میفتم میبینم چیزی جز روانپریشی هیچی به دنبال نداشته دلم به حال هم نسلهای خودم میسوزه .
چند نمونه میارم اگه دروغ میگم بگین دروغه مثلا کارتون بینوایان کزت کوچولو که مادرش مرده بود و کارگری میکردن و یک خانم و اقای تناردیه بهش زور میگفتن و ازش بیگاری میکشیدن و یا کارتون سیندرلا نامادردی و خواهر های ناتنی حق اون دخترک رو ضایع میکردن و یا کارتون هاچ زنبور عسل دنبال مادرش میگشت و اخر هم نشون ندادن که چی شد و بچه های هاج و واج رو که منتظر وصال مادر و فرزند بودن رو رها کردن به حال خودشون و دخترک کبریت فروش و و و
کتاب داستاهامون هم همینطور گرکه میاد و بره ها رو میخوره و یا گرگه و شیره و ببره میخواد پیرزن رو که میخواسته بره خونه دخترش رو بخورن و یا خاله سوسکه که موقع انتخاب همسر میپرسه اگه دعوامون بشه منو با چی میزنی ؟ و و و
من بعضی وقتها میخوام واسه پریا از قصه های زمان خودمون رو بخونم موقع خواب هیچی نمیتونم انتخاب کنم این بود که یک شب اومدم و ورژن جدیدی از بز زنگوله به پا درست کردم :
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
خانم بزی ما سه تا بچه داشت شنگول و منگول و حبه انگور. یک روز خانم بزی میخواست بره بیرون خرید کنه ،بچه هاشو صدا زد و گفت بچه های من ،من که رفتم بیرون در رو روی غریبه ها باز نکنین،شنگول و منگول و حبه انگور هم گفتند چشم مامان جون.
خانم بزی که رفت بعد از مدتی در خونه شنگولو منگول و حبه انگور زنگ زدن شنگول که داداش بزرگه بود از چشمی در نگاه کرد دید عزیز جونشونه (مادربزرگ به زبان پریایی)و در رو باز کرد و عزیز جون مهربون واسه این که بچه ها تنها نباشن اومده بود پیششون و بچه ها هم واسه عزیز جون میوه و شیرینی و چای اوردن.
دوباره زنگ خونشون رو زدن دوباره از چشمی در نگاه کردن و دیدن یک اقای غریبه که نمیشناختنشون در میزنه و میگه در رو برای من باز کنین ولی اونها گفتن ما نمیتونیم در رو برای شما باز کنیم آخه ما شما رو نمیشناسیم برین و وقتی مامان یا بابامون اومد با شما صحبت میکنن.
خلاصه دوباره در زد و دایی اومد و مراسم پذیرایی و دوبار در زد و پدر جون امد و مراسم پذیرایی و....
تا یکیم قصه من در آوردیم طولانی بشه
خلاصه گاهی این ورووجکها آدم رو وادار میکنن که یکم فکر کنی