شیرین زبونیهات منو کشته
عزیز دلم هر روز که بیدار میشم و صدای تو رو میشنوم که میگی مامان جون وقت صبحه پاشو صبحونه بخوریم انگار تازه متولد میشم انگار خدا رو بیشتر حس میکنم شیرین زبونیهات هر روز بیشتر از روز قبل میشه و من و بابا رو هر روز بیشتر از روز قبل غافلگیر میکنی
یک روز داشتیم نهار میخوردیم ماهی با سیب رمینی که غذای مورد علاقه شماست بهت گفتم مامان جون غذامونو تمام کنیم تا میز رو جمع کنیم و بعد بریم بخوابیم که دیدم شما اومدی پایه های میز رو گرفتی و میگی نه میز خودمونه نمیخوام میزمون روبه کسی بدی اول متوجه نشدم بعد که فهمیدم بهت گفتم مامان جون میز رو نمیخوام به کسی بدم که که منظورم بشقابهای روی میزه که جمع کنیم ببریم توی آشپزخونه و از اونجا که مامانت کمی خوش خنده هست کلی خندیدم
دو هفته بود که به علت تصادف ماشینمون توی پارکینگ اگاهی بود یک روز تو با حالت نگرانی گفتی خوب مامان حالا که ماشینمون تفادص کرده ما چه جوری بریم خونه عزیز جون و پدر جون؟
خدایا ممنون که پریا رو داریم