پریاپریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

دخترآسمانی من

روز به دنیا اومدن پارسا

1393/5/3 11:27
نویسنده : ملیحه
719 بازدید
اشتراک گذاری

پریای مامان همیشه نگران این بودم که روزی که میرم بیمارستان تو چه کار میکنی ؟من چطوری میتونم ازت خداحافظی کنم و شب که عادت داری فقط با من بخوابی چطور بدون من خوابت ببرهغمگین؟

خلاصه بعد از دو هفته فکر کردن برنامه این شد که عمه فهیمه بیاد خونه پدر جون دنبالت و بری اونجا.

عصر بعد از جمع و جور کردن وسایل رفتیم خونه پدر جون و از اونجا که دیگه دوست داشتی داداشی زودتر بیاد میپرسیدی کی میاد به دنیا و منم در جواب میگفتم هر وقت که وسایلش رو برداربم و شب بریم خونه پدر جون انگار فهمیده بودی دیگه وقتشه و هر جا میرفتم میومدی دنبالم و وقتی رفته بودم ارایشگاه بابا جون زنگ زد که پریا داره بهونه گیری میکنه با اینکه همیشه به راحتی پیش عزیز جون میموندیغمگین

خلاصه صبح زود بعد از نماز اومدم کنارت دراز کشیدم و نگات کردم و بوت کردم و بغضم رو خوردم نمیدونم چه حس عجیبی بود دلم میخواست با بوی تو برم فکر مبیکردم نکنخ اخرین باری باشه که دارم بچمو بو میکنم و میبینمغمگین

دلم میخواست بیدار بشی که باهات خداحافظی کنم ولی از طرفی میترسیدم که پشت سرم گریه کنی خلاصه بیدار شدی و عزیز جون میگفتن دیگه نرو جلو بیا بریم ولی دلم نیومد اومدم جلو بوست کردم و بهت گفتم مامانی جون دارم میرم بیمارستان که داداشی رو به دنیا بیارم و بعد عمه فهیمه میاد دنبالت که بری خونه اونا تو هم با وجود بغضی که داشتی ولی گریه نکردی .

بعد از شرایط سخت عمل و بعد عمل عصر که عمه فهیمه میخواست بیاد دیدنم گفتم تو رو نیارن چون دلم نمیخواست منو توی حالت دردمندی ببینی و شب هم بابا جون با اینکه دلش نمیومد رو زودتر فرستادم که تو تنها نباشی و عمه فهیمه کلی از اینکه تو دختر فهمیده ای هستی تعریف محبت

روز بعد هم به باب جون گفتم که هر وقت میخواست با شما بیاد خبرم کنه و وقتی که اومدی سرم وسوند رو باز کزده بودن و من خودمو به سختی لبه تخت کشوندم که وقتی تو اومدی من خوابیده نباشم و تو اومدی و من و باب اول از وجود پارسا هیچی نگفتیم و تو خودت کم کم به پارسا توجه نشون دادیمحبت

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)