پریاپریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

دخترآسمانی من

شیرین زبونیهایت قشنگه

1392/4/8 9:36
نویسنده : ملیحه
283 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان چند تا از شیرین زبونیهات رو که حافظه پلانگتونی مامانت اجازه میده رو میخوام بنویسم دخترکم،میدونم وقتی بزرگ بشی و بخواهی خودت این وبلاگت رو بخونی میدونی پلانگتون چیه و .....زبان

از طرفی هم من مثل بعضی مامانای دقیق نمیتونم کارا و حرفهای شیرینتو روی برگه بنویسم و بیام تک تک توی وبلاگت پیاده کنم بلکه در کوچکترین فرصتی که بتونم بیام پای کامپیتر سریع ذهنیاتم و احساساتم رو میارم روی صفحه های وبلاگت گل مادر

اول :چند روز پیش رفتیم مهمونی خونه عمو مصطفی و جوراب لبه تور دار پات بود و روی تورهاش پر از اکریل و وقتی رسیدیم  اونجا طبق معمول گفتی مامان جوراب نمیخوامناراحتو من با توجه به این که از همون نوزادی دوست نداشتم جورابها و یا پاپوشت رو کسی  در بیاره و بعضیها بر خلاف میل من این کار رو میکردند  ،دیگه الان که بزرگ شدی زود تسلیم میشم و خلاصه جورابهاتو در اوردم و کلی از اکریلهای جورابت ریخت روی لباسم ،دیدم با چشمهای گرد شده و متعجب به مامان جون(مامان بابا)گفتی : مامان جون سیباس(لباس) مامانم جولابی شده!!!!تعجب

دوم:دوشنبه تولد امام زمان رفتیم مولودی خونه یکی از فامیلهای دورالبته اول من خودم میخواستم برم و شما رو بذارم پیش عزیز جون ااز ترس اینکه مبادا اونجا نتونی زود جیشتو اعلام کنی و .....

ولی بعد پشیمون شدم و در حقیقت دلم سوخت که عزیز جون میدونستم دلشون میخواست بیان ولی به خاطر من چیزی نمیگفتن خلاصه که رفتیم مولودی خونه به همراه شما و عزیز جون و دلمو زدم به دریا اونجا فکر کنم به تو از همه بیشتر خوش گذشت  اول که وارد شده بودیم  کلی شرشره و وتزئینات بود وقتی که چشمت بهشون خورد شروع کردی به قر دادن و تولد تولد خوندن مژهو بعد میدیدی که خانم شکلات پرتاب میکرد تو هم میومدی تک تک شکلاتهای روی زمین رو جمع میکردی و مثل همون خانم پرتاب میکردی و در نهایت هم میدیدی که صوت میزدن شما هم انگشت سبابه رو میکردی توی دهنت و با فشار فوت میکردی طوری که رگ گردنت میزد بیرون حیف که نشد عکس بگیرم ماچو در اخر  هم توی خونه این فامیل فکر کنم سه تا دستشویی توی خونه و یکی هم توی حیاط داشتن و خدا رو شکر که مامانی شما از بین این دستشویی ها فقط دو تا شون رو کشف کردی وگرنه ما همش باید میرفتیم به تک تک دستشوییها سر میزدیم از بس شما کنجکاو و البته اون روز سرذیت هم کرده بودنیشخند

سوم:هفته پیش من درگیر دندون پزشکی رفتن بودم و یک بار با عزیز جون و پدر جون رفتیم دندون پزشکی و شما هم با پدر جون و عزیز جون پارک جای دندانپزشکی بودین تا کار من تمام بشه کلا با پدر جونت خیلی جور هستی از قرار معلوم یک گربه دیده بودین و پشت سر گربه تا چند کوچه با پدر جون رفته بودی وقتی شبش میخواستم بخوابونمت گفتی مامان با پدر جون رفتیم پیش گربه گفتم خوب مامان بعدش چی کار کردی گفت حالا گربه خسته شده حالا رفته خونشون استلاحت(استراحت)کنه بعدشم چایی بخورهتعجباینجا بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نچلونمت و بعد فهمیدم این از عوارض بابا و مامان چایی خوره و و اینکه وقتی بابا میاد و من چایی میریزم و میگم بابا میخواد استراحت کنه گاوچران

چهارم:در طول روز هم بارها و بارها با امیر رضا و صبا (بچه های عمه مینا) صحبت میکنی به این ترتیب که اول دستت رو میکنی مثلا توی جیبت و گوشی رو  بر میداری و میگی : الو امیر رضا سلام چطولی(چطوری)؟مینا خوبه؟صبا خوبه؟مجتبی(شوهر عمه)خوبه؟امیر رضا گییه(گریه)نکن بیا خونمون.

و با دایی مجید و دایی وحید هم چون دیدی با هد فون و اینترنتی صحبت میکنیم هر جا هدفون ببینی مشغول میشی اونم به این صورت

ض

و از اونجایی که هدفونها را همش میکنی توی دهنت چند تا تلفات هدفونی داشتیم قربونت برمقلب

الانم هر چی  فکر میکنم دیگه چیزی یادم نماد این همون حاضه پلانگتونی رو میرسونه که اول گفته بودمقهقهه

دوست دارم شیرین زبونم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله سمیه
9 تیر 92 11:32
لباست جورابی شده ملیحه جون!!?

چه دنیایی دارن بچه ها! کی بشه این شیرینی رو منم بچشم




انشالا به زودی زود تنت بوی بهشت میگیره وقتی فرشته ات بیاد بغلت


سپید ماما علی
9 تیر 92 13:13
ای جاانم...چقدر نمکی حرف میزنه... گربه رفته استلاحت کنه و چایی بخوره... خیلی باحال بود.. کلی خندیدم...