پریاپریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

دخترآسمانی من

خوشبختی یعنی چی؟؟

خوشبختی یعنی چی؟ واقعا خوشبختی یعنی چی؟ خوشبختی یعنی گاه و بیگاه تن ظریفت رو میندازی توی بغلم و میگی مامان دوست دارم ، مامان عاشقتم. خوشبختی یعنی اینکه شب بعد از کلی کلنجار رفتن واسه خوابیدن صدای نفسهات به من نفس میده ،صدای نفسهات به من  روح میبخشه. خوشبختی یعنی اینکه وقتی میریم بیرون میگی خوش گذشت. خوشبختی یعنی اینکه وقتی با هم بازی میکنیم من هم دخترت هستم و هم پسرت و با چنان مهری به من میگی دخترم بعضی وقتها هم پسرم. خوشبختی یعنی اینکه تو سالمی . خدایا ممنونم که من و همسرم خوشبختیم خودت حافظ  خوشبختیمون باش .خودت حافظ دخترمون باش که بهانه خوشبختیه ماست.  
2 مرداد 1392

کمممممممممک!

چند روزی میشه که جایی گیر میکنی با چنان هیجانی میگی کمممممممممممممک که هر کی ندونه فکر میکنه که از جایی آویزونت کردن و من عاشق این تکه کلامت شدم عزیز دل من.   ...
31 تير 1392

بابا جون کجاست؟

امروز وقتی بابا جون اومد خونه بعد از چاق سلامتی با من و شما ،چون خیلی هوا گرم بود و روزه هم سختترش کرده بود گفت میرم دوش بگیرم و از اونجا که بی اطلاع به شما رفت توی حمام از اتاقت اومدی بیرون و اومذی توی آشپزخونه و گفتی مامان بابا جون کجاست؟ تا من اومدم بگم رفته حموم به آبگرمکن که روشن بود نیگاه کردی و با ذوقی آنچنانی به آبگرمکن اشاره کردی و گفتی پیداش کردمممممممممم اونجاس(توی آبگرمکن آخه؟؟؟) من فقط در این شرایط چه کاری ازم بر میاد غیر از اینکه بغلت کنم و فشارت بدم و صدای خنده هات خونمونو بهشتی کنه دوستت دارم مامانی ...
31 تير 1392

عاشق اینم که ......

عاشق اینم که وقتی صبح از خواب بیدار میشی میگی صبح به خیر مامان عاشق اینم که وقتی صبح میایی پای میز صبحانه و بابا جون رو نمیبینی و میگی بابا سرکاره؟ عاشق اینم که وقتی بهت چیزی میدم میگی میسی ، خواییش میکنم(نمیدونم چون هر وقت گفتی مرسی منم پشتش میگم خواهش میکنم فکر میکنی این دوتا کلمه باید پشت هم بیان) عاشق اینم که وقتی شعر عروسک قشنگ منو میخونی تا به قسمت عروسک من چشماتو وا کن میرسی دوباره سوزنت گیر میکنه و شعر رو از اول میخونی و وقتی هم میخوام کمکت کنم میایی و دستتو میذاری روی لبم و میگی خودم میخوام بخونم (با اینکه شعر رو کامل کامل بلدی) عاشق اینم که وقتی شعر حسنی نگو بلا بگو رو میخوایی بخونی،میگی موی سیاه ناخن بلند واه واه عا...
22 تير 1392

مادرعادی

گاهی دوستان ویا فامیل با دیدین وبلاگم و یا دیدن رفتار من  با پریا میگن چه حوصله ای  یا عجب مادر نمونه ای و یا عجب مادر با احساسی هر چند البته افرادی هم هستند که مسخره هم میکنند و میگن نوشته پریا خوابید و پریا بیدار شد و پریا ببخشید جیش کرد نظرشون محترمه ،من واقعا ااز اظهار لطف دوستان ممنون ولی گاهی که مجبورم پریا رو دعوا کنم و یا اینکه به خاطر خسته شدنم حوصله خوم رو هم ندارم و یا وقتهایی که دلم میخواد سه ،چهار ساعت مال خودم باشم و کتاب بخونم و یا تنهایی پیاده روی کنم و یا حتی فیلم ببینم بدون اینکه هی بلند بشم  ولی نمیشه، اینجاس که که میگم وای چرا؟ من باید نمونه باشم من نمیخوام رفتارم برای بقیه بوی تظاهر رو داشته باشه اینه که...
13 تير 1392

پریا و شیرین کاریهاش

پریا جون از اونجا که باباجون به خاطر کارش مجبوره دوربین رو ببره سر کار من بعضی وقتها با موبایل عکس میگیرم و از اونجا که موبایلم بیشتر وقتها دست شماست و روی قسمت دوربین انگشت میذاری به من نمیخوام فرصت رو از دست بدم این میشه که بعضی از عکسها خیلی مات هستن ولی اشکال نداره با عکسهای مات و مبهوتت هم من کلی کیف میکنم وقتهایی هست که روسریهای من رو سرت میکنی مثل اینجا   وقتهایی هم هست که دلت میخواد لباسهای منو تنت کنی     یک موقعهایی هم میشه که هوس میکردی بیایی و چادر نمازم رو سرت کنی ولی بعد توش گیر میفتادی ولی حالا که خودت چادر داری دیگه خودتو نمیندازی توی مخمصه     گهگاهی هم دلت میخواست چیز...
9 تير 1392

شیرین زبونیهایت قشنگه

عزیز دل مامان چند تا از شیرین زبونیهات رو که حافظه پلانگتونی مامانت اجازه میده رو میخوام بنویسم دخترکم،میدونم وقتی بزرگ بشی و بخواهی خودت این وبلاگت رو بخونی میدونی پلانگتون چیه و ..... از طرفی هم من مثل بعضی مامانای دقیق نمیتونم کارا و حرفهای شیرینتو روی برگه بنویسم و بیام تک تک توی وبلاگت پیاده کنم بلکه در کوچکترین فرصتی که بتونم بیام پای کامپیتر سریع ذهنیاتم و احساساتم رو میارم روی صفحه های وبلاگت گل مادر اول : چند روز پیش رفتیم مهمونی خونه عمو مصطفی و جوراب لبه تور دار پات بود و روی تورهاش پر از اکریل و وقتی رسیدیم  اونجا طبق معمول گفتی مامان جوراب نمیخوام و من با توجه به این که از همون نوزادی دوست نداشتم جورابها و یا پاپوشت ر...
8 تير 1392

دختر مهربونم!

مامانی چند روز پیش خانم همسایه که یک پسر فوق العاده شیطونی داره اومد خونمون . این آقا پسر که اسمش امیر حسین هست هر بچه ای که کنارش باشه رو بی نصیب از کتک یا هل و یا نیشگون نمیذاره واسه همین من و مامانش کلی مراقب شما دو وروجک و من نگران ازاینکه مبادا دو کوچولو با هم تنها بمونند و شمااز جانب امیر حسین مستفیض بشین این بود که وقتی مطمئن شدم که شما و امیر حسین کنار مامان امیر حسین هستین بلند شدم تا شربت بیارم که به یکباره صدای گریه ات  بلند شد و منننننننننننننن، ،و مامان امیر حسین ، ،......... خلاصه دو تا مامانا رفتیم به سمت محل جرم که اتاق شما بود و دیدیم شما داری گریه میکنی بغلت کردم در حالی که قلبم داشت از سینه میزد بیرون و لی خدا ...
6 تير 1392

دختر سالاری!!!!

دیروز بعد از خوردن صبحانه سه نفری، باباجون واسه تشکر دست منو بوسد و شما هم با کمال جدیت همراه با خونسردی دستت رو آوردی جلوی صورت باباجون گفتی دست منم ببوس بابا جون هم اوامر شما رو اجرا کردند و دست شما رو بوسیدن بعد من گفتم حالا مامانی شما دست بابا جون رو ببوس ولی انگار که متوجه نشده بودی واسه همین من دست باباجون رو بوسیدم و گفتم اینجوری مامان .دوباره دستت رو آوردی جلوی صورت باباجون و گفتی دستم رو ببوس دیگه من و بابا نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم . در هر صورت این باباس که باید دست شما رو ببوسه ...
21 خرداد 1392

پریا غافلگیر میکند!

امروز بعد از یک حمام یا بهتره بگم آب بازی یک ساعت و نیمه و غذای باب میلت یعنی قیمه و یک خواب دو ساعته وقتی بیدار شدی بغلت می کنم ،بوت میکنم با هم کلی بغل بازی میکنم و خنده هامون تمام خونمون رو پر میکنه و من مالامال از حس مادرانه ام ،که میگی مامان آب ومیرم در یخچال رو باز کنم که آب خنک برات بیارم که چشمت میفته به یک خیار و میگی مامان خیار نخولم؟دلم دلد(درد)میگیله؟ میگم اره مامانی و من خنده ام میگیره از اینکه حرفم رو به خودم پس میدی بعد اومدیم روی مبل توی آشپزخونه نشستیم و دوباره بازی و خنده که دیدم داری به در یخچال اشاره میکنی میگی مامان ای(a )میگم کو مامان کجاس؟ بغلت کردم و بردم جای در یخچال و a رو روی در یخچال از روی hitachi نش...
21 خرداد 1392